سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه عبرت اندوزد، بینا شود و آنکه بینا شود، دریابد و آنکه دریابد، بداند . [امام علی علیه السلام]
بهترین ها را بدانید

برای نخستین بار در جهان ؛


زیردریایی کلاس نهنگ در ایران طراحی و ساخته شد


برای نخستین بار در جهان ، زیر دریایی کلاس نهنگ به همت محققان دانشگاه صنعتی مالک اشتر و پژوهشکده زیر سطحی طراحی و ساخته شد.  
مجید حیدری مورچه خورتی، نماینده این پروژه در گفت‌وگو با فارس،‌ با اشاره به اینکه این طرح هم اکنون با بیش از 700 ساعت ماموریت دریایی و شرکت در مانور پیامبر اعظم (ص) قابلیت‌های خود را با محصولات خارجی مشابه به اثبات رسانده است، خاطرنشان کرد: این زیردریایی نوعی زیردریایی نظامی پیشرفته با قابلیت عملیاتی متنوع متناسب با شرایط سخت محیطی خلیج‌فارس و دریای عمان است و این پروژه بر اساس نیاز ارتش حمهوری اسلامی ایران طراحی و ساخته شده است.



وی با بیان این مطلب که طراحی و ساخت این پروژه کاملا توسط دانشمندان و محققان ایرانی بدون وابستگی به خارج از کشور انجام شده، افزود: محققان و پژوهشگران ایرانی طی 10 سال تحقیق و مطالعه موفق شدند به دانش این پروژه دست پیدا کنند. در این طرح جامع از امکانات و منابع بیش از 49 مرکز دانشگاهی، پژوهشی و صنعتی کشور استفاده شده است و همچنین تعداد نزدیک به 200زیر طرح صنعتی و 70 مقاله علمی دستاوردهای مهم طرح است.
حیدری اضافه کرد: زیردریایی کلاس نهنگ تمامی آزمایش‌های دریایی را با موفقیت پشت سر گذاشته است و هم اکنون آماده بهره برداری است.
این تنها زیردریایی است که متناسب با شرایط آب‌های کم عمق و شور دریای عمان و خلیج فارس طراحی شده است.



حسین ::: یکشنبه 85/12/20::: ساعت 9:47 صبح


خبر را که شنیدم، بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. رسول ملاقلی‌پور، کارگردان «بلمی به سوی ساحل»، رفت. یادم هست که در سال 64، «بلمی به سوی ساحل» را از او دیده بودم و به یاد همه تنهایی و غربت محمد جهان‌آرا گریستم. رسول در روزهایی «بلمی به سوی ساحل» را ساخت که هنوز خیلی‌ها در عالم سینما نمی‌خواستند بر و بچه‌های پاسدار و بسیجی را به رسمیت بشناسند. سال‌های عقاب‌ها و تاراج بود و رسول در آن فیلم از بنی‌صدر گفت و غربت آنانی که جان برای دادن داشتند اما امکانات دادنش را نه.




آن روزها هنوز نامه شمخانی را ندیده بودم، مثل خیلی‌های دیگر. اما «بلمی به سوی ساحل» راوی همه آن غربت بود و هدیه‌ای از رسول به محمد جهان‌آرا. رسول با «بلمی به سوی ساحل» و بعدتر با «پرواز در شب»، راهی را گشود که سال‌ها بعد از آن، در «سجاده آتش»، «سجده بر آب»، «دیده‌بان»، «مهاجر» و... ادامه یافت؛ سخن گفتن از آدم‌های جنگ.


و رسول این آدم‌ها را رها نکرد تا «میم مثل مادر» و آن هم به اعتراض. اوج دغدغه و دلبستگی ملاقلی‌پور به آدم‌های جنگ را من در «مزرعه پدری دیدم» که کلکسیونی بود از آنانی که مام وطن و مزرعه پدری‌شان را سوخته و خراب نمی‌خواستند. با آن لحن عریان و صراحت لهجه‌ای که هماره با او بود و در آثارش نمایان.


رسول یاد گرفته بود که شیشه بشکند تا رخ ماهتاب را غبار نگیرد. یه شیشه گنده!


و رسول تنها فیلم‌سازی بود که برای حمید باکری و به یاد او «هیوا» را ساخت و در آن از حمید گفت و هیوا، از بروبچه‌های تفحص که خودشان «هیوا» را فیلم حاج رحیم می خواندند. حاج رحیم صارمی. فیلمی که غزلی بود در سینمای جنگ ما و آدم‌هایش همه ساده و دست یافتنی، مثل آدم‌های همه فیلم‌هایش. از «هیوا» تا «دومان» و دیگران.


رسول درد داشت و از درد مردم می‌گفت و همین بود راز دوست داشته شدن او از سوی مخاطبانی که در پس لحن عریان و گاه خشن، نتراشیده و نخراشیده او، مهری عمیق می‌دیدند به مادر و پدر و همه فرزندانی که می‌خواستند خوشه خوشه گندم از مزرعه آبادشان درو کنند. و رسول این مزرعه را با پیشینه و آدم‌هایش می‌شناخت و نه با خروارهای بیشتر گندمش.


رسول، ساده، بی‌ادعا و قرص و محکم بود. هرچه باشد ترک بود و شیوه ترکتازی می‌دانست. سخنش ساده و سهل بود اما ممتنع و غامض برای آنانی که ماهتاب را در پس غبار شیشه می‌خواستند و به مذاقشان چندان خوش نمی‌آمد لحن عریان و تلخ این آدمی که شیشه شکستن می‌دانست. آن هم یه شیشه گنده!


هرگز از یادم نمی‌رود صحنه آخر «قارچ سمی» با آن منورها و جنگ‌افزار و آن بلم و دختری از نسل نو با نگاهی نگران و با آن ماهتاب و چه نقب زیبایی زد رسول از امروز به دیروز و چه تصویر واضحی داد از آدم‌های جنگ در روزهای پس از جنگ و میراثی که سرمایه‌ای‌ست برای فرزندان مام.


و سخن آخر که نه سؤال‌ آخرم این است:
چرا این نسل سوخته انقلاب، پنجمین دهه از عمرشان به شش نمی‌رسد و همه با دلی خسته رحیق وصال سر می‌کشند؟!



حسین ::: یکشنبه 85/12/20::: ساعت 9:47 صبح

احمدی نژاد در جمع مدیران مهندسان و متخصصان پروژه متانول:

باید افق چشم انداز 20 ساله، 10 ساله پیش بینی‌ می‌شد            

رئیس جمهور گفت:گمان می‌کنم کسانی که چشم انداز 20 ساله را نوشته‌اند به قدر کافی به توانمندی‌های ملی اعتماد نداشتند و الا افق آن را در 10 سال بعد پیش بینی‌ می‌کردند.

 به گزارش خبرنگار اعزامی خبرگزاری فارس به عسلویه محمود احمدی نژاد رئیس جمهوری اسلامی ایران امروز پنجشنبه پس از افتتاح بزرگترین طرح تولید متانول جهان در عسلویه در جمع مدیران مهندسان و متخصصان این پروژه این پروژه را خدمت دیگری از دلسوزان به ملت ایران دانست و گفت: صنعت نفت در کشور ما سابقه صد سال دارد که امروز با تحقق انقلاب اسلامی و بازگشت خودباوری و اعتماد به نفس شاهد شکوفایی روز افزون این صنعت هستیم.
احمدی نژاد اظهار داشت: امروز صنعت نفت مملو از کارشناسان توانمند، کارگران دلسوز سرمایه‌ای بزرگ برای ملت هستند و ارزش‌ آنان بیش از مواد معدنی است که خدا به ما هدیه کرده است.
احمدی نژاد با اشاره به اصول بخش خصوصی در انجام این پروژه تصریح کرد:امروز گروه‌های مردم از نظر مالی و فنی به این توانایی رسیده‌اند که این چنین مجموعه‌ پر ارزشی را به ملت ایران هدیه کنند.
وی همچنین خطاب به مسئولان و دست اندرکاران صنعت نفت، ظرفیت منابع طبیعی و انسانی ایران را بسیار بالا دانست و اظهار داشت: باید برنامه ریزی شود تا خدمات فنی و مهندسی در عرصه نفت به دنیا ارائه شود. امروز دستگاه دیپلماسی ما پشتیبان شما است و کاری را که امروز در امریکای لاتین شروع کرده‌اید بسیار موفق آمیز است.

ادامه   http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8512170046

ایران تا سال آینده 40 درصد بازار خودروی سوریه را کسب می‌کند

 مدیر عامل گروه صنعتی ایران خودرو گفت: ایران تا پایان سال 2007 میلیادی 40 درصد بازار خودروی سوریه را به دست خواهد آورد.

منوچهر منطقی در حاشیه افتتاح خط تولید سمند در سوریه افزود: ایران در حال حاضر 20 درصد بازار خودروی سوریه را در اختیار دارد و مطمئنا با افتتاح پروژه خط تولید سمند که قادر خواهد بود فعلا 10 هزار خودرو تولید کند تا سال آینده سعی خواهد کرد این 20 درصد را به 40 درصد افزایش دهد.
وی اظهار داشت: قیمت سمند تولید شده در سوریه به همان قیمت تولید شده در داخل کشور است و هیچ تفاوتی از لحاظ قیمتی با قیمت سمند در بازار ایران نخواهد داشت.
منطقی در پاسخ به مزیت‌ این طرح برای طرف ایرانی و سوری گفت: مزیت و فایده این طرح برای طرف ایرانی و سوری مثبت و قابل تحسین برای هر دو کشور است اما مزیت این طرح‌ برای کشور سوریه این است که این کشور می‌تواند برای صنعتی شدن بر روی این پروژه حساب باز کند و در آینده نیز به یک کشور صادر کننده خودرو تبدیل شود

ادامه   http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8512170235



حسین ::: یکشنبه 85/12/20::: ساعت 9:47 صبح

جزئیات تازه از درگذشت رسول ملاقلی ‌پور

کارگردان سینمای کشورمان ظهر امروز سه شنبه در نوشهر و بر اثر سکته مغزی درگذشت.

ابوالقاسم قاسمی متخصص اورژانس 115 نوشهر در گفت و گو با خبرنگار فارس گفت: مقارن ساعت 20/12 ظهر امروز به اورژانس 115 نوشهر خبر سکته یک شهروند داده شد که با مراجعه به محل متوجه شدیم این شخص رسول ملاقلی پور کارگردان سینمای کشور است.
وی گفت: ملاقلی پور که برای تفریح به منزل یکی از دوستان خود در نوشهر آمده بود دچار عارضه سکته مغزی شده و پیش از حضور تیم پزشکی در گذشته بود.
این پزشک متخصص گفت: ملاقلی پور سابقه دو بار سکته را نیز در پرونده پزشکی خود داشت و هم اینک پیکر وی در ساختمان 125 شهرداری نوشهر قرار دارد تا پس از انجام تشریفات پزشکی به تهران منتقل شود.
رسول ملاقلی پور از کارگردانان متعهد سینمای پس از انقلاب بود که آخرین ساخته وی «میم مثل مادر» تا چندی پیش بر پرده سینماهای کشور بود.



حسین ::: سه شنبه 85/12/15::: ساعت 7:45 عصر

اخراج بازیکن مسلمان بخاطر حجاب


یک داورمسلمان کانادایی بدلیل امتناع بازیکن دختریازده ساله اورااززمین بازی اخراج کرد.
در پی برگزاری مسابقات فوتبال بانوان درایالت کبک کانادا داوربازی که مسلمان بوده ازاسمحان منصوربازیکن مسلمان محجه میخواهدتاقبل ازورودبه زمین روسری خودرابردارد.این گزارش می افزاید: اسمحان ازاین خواسته داورامتناع ورزیده وبه همین دلیل و بدستورداورازوروداین دختریازده ساله به زمین بازی ممانعت به عمل میآید.
این اقدام عجیب داورموجب میشودکلیه بازیکنان تیم نپیان دراعتراض به این عملکردغیرمنطقی زمین بازی راترک وادامه بازیها راتحریم کنند.پافشاری تیم نپیان موجب بروزتنش دربرگزاری این مسابقات شده بطوریکه هم اکنون چهارتیم باپیوستن به حرکت اخیرتیم مذکوربازیهاراتحریم کرده اند.
داورمسابقه مذکورعلت جلوگیری ازوروداین بازیکن مسلمان را ترس ازاحتمال خفه شدن براثرکشیدن روسری وی اعلام کرده است . مقامات ورزشی کانادابااستعلامی ازفیفاخواستارارایه حکم روشن درخصوص استفاده ازحجاب برای بازیکنان مسلمان شده است .



حسین ::: سه شنبه 85/12/15::: ساعت 7:45 عصر

من یه شکلات گذاشتم توی دستش... اون یه شکلات گذاشت توی دستم... من بچه بودم... اون هم بچه بود... سرم رو بالا کردم... سرش رو بالا کرد... دید که منو میشناسه... خندیدم...


گفت "دوستیم؟" ... گفتم "دوست دوست" ...


 گفت "تا کجا؟" ... گفتم "دوستی که تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خندیدم و گفتم "من که گفتم تا نداره" ... گفت "باشه ، تا بعد از مرگ!" ... گفتم "نه ، نه ، نه! تا نداره" ... گفت "قبول ، تا اونجا که همه دوباره زنده میشن... یعنی زندگی بعد از مرگ... باز هم با هم دوستیم... تا بهشت... تا جهنم... تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم" ... خندیدم و گفتم "تو براش تا هر جا که دلت میخواد یه تا بذار... اصلا" یه تا بکش از این سر دنیا تا اون دنیا... اما من اصلا" تا نمیذارم" ... نگاهم کرد... نگاهش کردم... باور نمی کرد... میدونستم... اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه... دوستی بدون تا رو نمی فهمید...


گفت "بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم" ... گفتم "باشه ، تو بذار" ... گفت "شکلات... هر بار که همدیگه رو می بینیم یه شکلات مال تو ، یکی مال من... باشه؟" ... گفتم "باشه" ... هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش... اون هم یه شکلات توی دست من... باز همدیگه رو نگاه می کردیم... یعنی که دوستیم... دوست دوست... من تند شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مکیدم... می گفت "شکمو! تو دوست شکمویی هستی!" ... و شکلاتش رو میذاشت توی یه صندوق کوچولوی قشنگ... می گفتم "بخورش!" ... می گفت "تموم میشه... میخوام تموم نشه... برای همیشه بمونه" ...


صندوقش پر از شکلات شده بود... هیچکدومش رو نمی خورد... من همش رو خورده بودم... گفتم "اگه یه روز شکلاتهات رو مورچه ها بخورن یا کرمها ، اون وقت چیکار می کنی؟" ... گفت "مواظبشون هستم" ... می گفت "میخوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم" ... و من شکلات میذاشتم توی دهنم و می گفتم "نه ، نه! تا نداره... دوستی که تا نداره" ...


یه سال... دو سال... چهار سال... هفت سال... ده سال و بیست سال شده... اون بزرگ شده... من بزرگ شده م... من همه ء شکلاتها رو خورده م... اون همه ء شکلاتها رو نگه داشته...


 اون اومده امشب که خداحافظی کنه... میخواد بره... بره اون دور دورها... میگه "میرم ، اما زود بر می گردم" ... من میدونم ، میره و بر نمی گرده... یادش رفت شکلات به من بده... من یادم نرفت... یه شکلات گذاشتم کف دستش... گفتم "این برای خوردن" ... یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش... گفتم "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت" ... یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش... هر دو رو خورد... خندیدم... میدونستم دوستی من تا نداره... میدونستم دوستی اون تا داره... مثل همیشه... خوب شد همه ء شکلاتهام رو خوردم... اما اون هیچکدومشون رو نخورد...


 حالا با یه صندوق پر از شکلات نخورده چیکار می کنه؟!



حسین ::: سه شنبه 85/12/15::: ساعت 7:45 عصر

دیروزشیطان رادیدم.درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را تو
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوامی‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد وگفت البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد.
حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

حسین ::: سه شنبه 85/12/15::: ساعت 7:45 عصر

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 22
کل بازدید :82338

>> درباره خودم <<
بهترین ها را بدانید
حسین
www.mazlom.parsiblog.com

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
بهترین ها را بدانید

>>لینک دوستان<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<