غريب مانده اي ميدانم . غريب مانده اي و تنها .
هيچکس احوالت را نمي پرسد . صدايت نمي کند . بغضت را با تنهايي خودت قسمت مي کني . مي دانم.
شانه ات را چه سخت تکان مي دهي . پايت را چه دشوار ، گامت را چه سنگين .
تو غريب مانده اي ، اما حقت اين نبود . تو بيشتر از اينها به گردن گل حق داشتي . بلبل را نميدانم چه شد ، که تو را تنها گذاشت و ديگر برايت نغمه نخواند .
غريب مانده اي مي دانم . اما غربت ، تمام درد تو نبود . تو چيزي مي خواستي که هيچ کس قادر به انجام آن نبود . اين غربت را اين چنين تفسير کن ، که ديگران لايق همدردي با تو نبودند . تو به زباني صحبت مي کردي که هيچ مترجمي قادر به ترجمه آن نبود . تو به لهجه اي گريه مي کردي ، که همه خنده شان مي گرفت . تو وقتي نفس مي کشيدي ، آه را شرمنده خود مي کردي . تو سکوت شب را مي شکستي ، وقتي هق هق گريه ات را خاموش مي کردي .
غريب مانده اي مي دانم