• وبلاگ : بهترين ها را بدانيد
  • يادداشت : تويي كه نمي شناختمت
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    غريب مانده اي ميدانم . غريب مانده اي و تنها .


    هيچکس احوالت را نمي پرسد . صدايت نمي کند . بغضت را با تنهايي خودت قسمت مي کني . مي دانم.


    شانه ات را چه سخت تکان مي دهي . پايت را چه دشوار ، گامت را چه سنگين .


    تو غريب مانده اي ، اما حقت اين نبود . تو بيشتر از اينها به گردن گل حق داشتي . بلبل را نميدانم چه شد ، که تو را تنها گذاشت و ديگر برايت نغمه نخواند .


    غريب مانده اي مي دانم . اما غربت ، تمام درد تو نبود . تو چيزي مي خواستي که هيچ کس قادر به انجام آن نبود . اين غربت را اين چنين تفسير کن ، که ديگران لايق همدردي با تو نبودند . تو به زباني صحبت مي کردي که هيچ مترجمي قادر به ترجمه آن نبود . تو به لهجه اي گريه مي کردي ، که همه خنده شان مي گرفت . تو وقتي نفس مي کشيدي ، آه را شرمنده خود مي کردي . تو سکوت شب را مي شکستي ، وقتي هق هق گريه ات را خاموش مي کردي .


    غريب مانده اي مي دانم